آقای سوباش چاندرا چگونه با اسلام آشنا شدید ؟

قبل از پاسخ باید بگوییم وقتی ما در آن منطقه از هندوستان بودیم , همه جا هندو و بت پرست بود اما نزدیک خانه ما جمعیتی از مسلمانان بود , هفتاد الی هشتاد خانه در فاصله یک کیلومتری ما که همه شیعه بودند . آنها زمین زیاد داشتند ما هم به خاطر شغلمان با آنها بر روی یک زمین کشاورزی می کردیم . من برای کمک به پدر بزرگم به آنجا می رفتم و با بچه های شیعیان دوست شدم .قبل ازآن خیلی متعصب بودم , اگر مسلمانان به چیزی دست می زدند آن را نجس می دانستیم و غذای آنها را لب نمی زدم اما بعد از دوستی با شیعیان به تدریج  این حس کم شد  مثلا با آنها انبه می خوردم . و اندک اندک تعصبم کاملا از بین رفت تا جایی که گاهی به خانه آنها می رفتم و غذا می خوردم . آنها نیز واکنشی نشان نمی دادند .

در وسط آن منطقه شیعه نشین , یک حسینیه بود که هر پنج شنبه در آن روضه برگذار می کردند . من نیز به بهانه خوردن شیرینی بعد از روضه به آنجا می رفتم !

آقی چاندرا چرا غذای مسلمانان را نجس می دانید ؟

کسی به من چیزی نگفته بود , اما من فکر می کردم که مسلمانان در خانه هایشان کثیف هستند . هندو ها با کفش در آشپزخانه راه نمی روند اما مسلمانان با دمپایی وارد می شوند و در منازلشان مرغ پروش می دهند . اینها ملاک نجاست در بین هندو ها است . هر چند که واقعیت کاملا برعکس بود .

ادامه داستان و حضور در روضه را بفرمایید .

بله من فقط برای خوردن شیرینی که در پایان روضه تقسیم می کردند به آنجا می رفتم . این کار سه الی چهار سال طول کشید . وقتی می گفتند سبحان الله و ماشاء الله , می فهمیدم روضه دارد شروع می شود .و زمانی که  شروع می کردن به گریه کردن , می فهمیدم روضه دارد تمام می شود. با خودم میگفتم , مسلمانان که اینگونه گریه می کنند حتما کسی از آنها مرده است . کنار منزل ما یک شیعه زندگی می کرد . یک زن که هنوز هم زنده هستند . روزی به گفتم چرا گریه می کنید ؟ ایشان گفتند : شما طرفدار امام حسین (ع) هستید یا یزید ؟ من هیچ کدام را نمی شناختم چون آنها در روضه ها به اردو صحبت می کردند . اما از نحوه نام بردن ایشان فهمیدم , امام حسین (ع) انسان خوبی است و یزید خوب نیست . من نیز دلم را به آب زدم وگفتم امام حسین (ع) ! ایشان شروع کردند به توضیح دادن پیرامون , مکه , مدینه , کربلا , پیامبر (ص) , حضرت علی (ع) , امام حسین (ع) و....

پنجشنبه هر ماه , که ما " نوچَندی"  می گوییم در آنجا روضه برگزار می شود , من نیز در آنجا شرکت می کردم با اینکه دعا یاد نداشتم اما لب هایم را تکان می دادم و دستانم را بالا می بردم . پشت سر من یک معلم نشسته بود , بعد از اتمام روضه  او به من گفت : خوب نقش بازی کردی ! من نیز گفتم اگر چنین نکنم می فهمند که هندو هستم و بیرونم می کنند . ایشان که الان بازنشست شدند , شروع کردند به صحیت کردن درباره ائمه (ع)  . بعضی وقت ها نیز قرآن و نهج البلاغه می خواندند . فکرم من 180 درجه عوض شد . آنچه که شنیده بودم چیزی بود و آنچه عقیده داشتم چیز دیگری و آنچه ایشان می گفت کاملا متفاوت با قبلی ها !

با اینکه اردو بلد نبودم اما کتابهای اول تا پنجم آنها را خریدم و به چوپانهای آنها می دادم و از آنها می خواستم در ازاء مراقبت از دامهایشان برایم کتاب بخوانند . اینگونه کتاب ها را مقایسه می کردم و علاقه من بیشتر می شد . مثل حضرت حر شده بودم , بین حق و باطل! با خودم می گفتم : اگر اسلام را قبول نکنم و فردای قیامت خدا بپرسد چرا مسلمان نشدی , چه بگویم ؟ من حتی باید ببینم حرف عامه اسلام درست است یا مذهب امامیه ؟

یکی یکی عقاید را بررسی کردم , مثلا  هندوها عقیده دارند در  بت , خدا  وجود دارد  و اگر عقیده نداشته باشی خدایی وجود ندارد . پس در آن واحد هم خدا هست و هم نیست !خوب این یک عقیده باطل است و احتیاجی به صغری و کبری ندارد . اما مسلمانان  می گوییند خدا هست و استدلالی هم  برایش می آوردند . مثل آن منکر خدا که قرار گذاشت با یک نفر بحث کند ,  طرف مقابل با تاخییر آمد و گفت ببخشید من کنار دریا ایستاده بودم , یکباره میخ و تخته و ... از آسمان آمده و کشتی درست شد و من با آن  پیش شما آمدم . بی خدا گفت مگر دیوانه شدی ؟ چگونه چنین چیزی ممکن است ؟ طرف مقابل گفت : چطور  یک کشتی کوچک نمی تواند اما دنیا به این بزرگی یکدفعه درست شده است؟!

 

 

 
yahoo reddit facebook twitter technorati stumbleupon delicious digg
 
 

پیام های سیستم

پیام های سیستم

 
 

ارسال ایمیل

پیام های سیستم

پیام های سیستم

پاسخ به نظرات

پیام های سیستم

پیام های سیستم