-
سلام.
من سلمان حدادی هستم و هدفم پیشرفت فرهنگ اهلبیت صلوات الله علیهم اجمعین است.
من یک ماموستای وهابی بودم و اکنون شیعه هستم.
شور و شوق من برای تبلیغ شعاعر حسینی دیوانه وار است. چون می دانم فقط اهلبیت علیهم السلام بر حق هستند. -
-
-
عمر از دیدگاه اهل سنت
لشکری را پیامبر خدا| به موته روانه فرمود که فرماندهی آن را به زید بن حارثه سپرد و فرمود: اگر زید بن حارثه کشته شد، جعفر بن أبیطالب، امیر لشکر میباشد و اگر جعفر هم کشته شد، عبدالله بن رواحه فرمانده میباشد. آیا پیامبری نین با تدبیر، برای پس از خود، جانشینین برنمیگزیند تا مشتی در سقیفه با منطق لگد زدن و بینی شکستن، و عربده کشیدن، و تهدید به قتل به فکر چاره برآیند؟! ابوبکر از قول عایشه تصریح میکند: «لقد خوّف عمر الناّس» ، عمر مردم را در مسئله بیعت با ابوبکر ترسانید. با توجه به ادبیات عمر، و شکل و شمایل او که مختصراً به گوشهای از آن اشاره شد، بخاری ننوشته و اشاره نکرده که این ترساندن چگونه بوده؟ البته اشاره به این نکته ضرورت دارد که عامّه همه جا در مورد بیعت مردم با ابوبکر اصرار دارند که مردم مشتاقانه و با علاقه با او بیعت کردند و... عبدالرحمن میگوید: پس از آنکه در سقیفه، ابوبکر به عنوان حام تعیین شد، مردم از هر سو به طرف او حملهور شدند تا با او بیعت کنند، و نزدیک بود سعد بن عباده هم که بیمار هم بود، زیر دست و پا جان دهد، برخی از یاران سعد گفتند: مراقب سعد باشید، او را نکشید؛ عمر گفت: بکشید او را، که خدا او را بکشد، و بعد بالای سر سعد رفت و گفت: قصد دارم تو را چنان زیر لگد بگیرم که همهی أعضایت قطعه قطعه شود. عمر سالها پس از واقعهی بیعت با ابوبکر، و زمانی که بدون رقیب بر مسند حکومت تکیه زده بود، آن حادثه را اینگونه تعریف میکند: «کانت بیعه أبی بکر فلته، وقی الله شرّها». سعد بن عباده پس از آن:ه حاضر به بیعت با ابوبکر نشد، به سوی بلاد شام روانه شد. عمر شخصی را در پی او فرستاد و به او گفت: سعد را به بیعت با ابوبکر دعوت کن و به هر وسیلهای بفریب؛ اما اگر امتناع ورزید و زیر بار نرفت، به یاری خدا او را بکش. مأمور ترور از جانب عمر، روانه شام شد، و سعد را در باغی در «حوارین» یافت و او را به بیعت با ابوبکر دعوت و ترغیب کرد. اما سعد به هیچ نحوی زیر بار نرفت. مأمور به او گفت: در این صورت با تو میجنگم. سعد گفت: حتی اگر بجنگی. مأمور هم تیری به سوی سعد رها کرد و او را به قتل رساند. و در نقلی دیگر نوشتهاند که تیری در حمام به سوی سعد پرتاب شد و او را کشت. فضلت تراشی جعلی عامّه برای چنین عمری خواندنی است: أبیّ بن کعب چنین ادّعا دارد که شنیدم رسول خدا| فرمود: اول کسی که خدا در روز قیامت او را در آغوش میگیرد و با او معانقه میکند، عمر است و اول کسی که دست او را گرفته و وادر بهشتش میکند عمر است. عبیده سلمانی میگوید: از عمر دربارهی ارث جدّ، صد حکم مختلف به یاد دارم که هر یک نقیض بقیه بود. نوشتهاند که عمر بسیار میشد که در مسئلهآی فتوی میداد، سپس آن را نقض میکرد و فتوایی دیگر بر ضدّ و خلاف آن صادر میکرد. از جمله قضاوتهای بسیار مختلف و متضادی در باب ارث جدّ دارد. عمر دربارهی نوجوانی از اهل عراق که دزدی کرده بود، چنین نوشت: او را وجب کنید، اگر شش وجب بود، دستش را قطع کنید. چون او را وجب کردند، به اندازهی یک بند انگشت از شش وجب کوتاهتر بود. پس او را آزاد کردند. «کشف علمی پزشکی عمر» ایستاده ادرار کردن برای حفظ ماتحت (پشت و مقعد) بهتر است و نشسته ادرار کردن برای ماتحت، راحتی بیشتری به همراه دارد. فخلّی علیّ× سبیلها، فقال عمر: ادع لی علیاً. فأتاه فقال: إنّ رسول الله| قال: رفع القلم... ... علی× به عمر فرمود: آیا ندانستی که قلم تکلیف از مجنون و دیوانه برداشته شده؟! ... علی× به او فرمود: آیا به تو نرسیده که بر سه دسته تکلیفی نیست؟ حکم بن مسعود نقل میکند: در مسئله تقسیم ارث نزد عمر رفتیم. زن مشرکهای در میان ورثه بود. او را شریک نکرد، در سال بعد، شبیه همان مسئلهی ارث پیش آمد، مشرکه را شریک کرد. به او گفتیم: سال گذشته آنگونه حکم کردی و اکنون اینگونه؟! عمر گفت: آن حکم سال گذشته بود و این حکم این سال. «نابغهی دوران» فرزند عمر میگوید: پدرم، عمر، سورهی بقره را در مدت دوازده سال حفظ کرد. در پایان ـ به شکرانهی این شاهکار و موفقیّت مهم (!!!) ـ شتری را نحر کرد. عبدالرحمن بن زید گوید: مردی از معنای آیهی شریفهی «فاکهه وأبّا» سؤال کرد. عمر همین که دید مردم مشغول بحث دربارهی این آیه شدند، با تازیانه به طرف آنها حمله کرد. «شکّیات نماز را هم نمیدانست» به ابن عباس چنین نسبت دادهاند که گفت: روزی نزد عمر رفتم و نشستم. به من گفت: ابن عباس، اگر کسی در نماز شک کند و نداند در نماز خود زیاد کرده یا کم، وظیفهاش چیست؟ گفتم: ای حاکم مسلمین به خدا قسم نمیدانم و در این مودر چیزی نشنیدم. عمر گفت: به خدا قسم من هم نمیدانم. در این بین عبدالرحمن بن عوف از راه رسید و گفت: گفتگو در چه زمینهای است؟ عمر سؤال خود را تکرار کرد. عبدالرحمن گفت: من از رسول خدا| شنیدم که فرمود... با نسبت دروغ دادن به ابن عباس، میخواهند دیگران را هم در صفت بیسوادی عمر شریک کنند تا مردم نگویند این چه خلیفهی بیسوادی است. شعبی نقل میکند که روزی عمر در خطبهاش به مردم گفت: در مهریهی زنان زیادهروی نکنید. به من نرسد که کسی مهری قرار داده، بیش از مقداری که رسول خدا| برای همسران خود قرار میداد، که آن مازاد را از او میستانم و در بیت المال قرار میدهم. از منبر که پایین آمد، زنی از قریش از او پرسید: ای حاکم مسلمین، بهتر آن است که ما از کتاب خدا تبعیّت کنیم یا از حرفهای تو؟ عمر گفت: از کتاب خدا تبعیّت کنید، اما در چه چیزی؟ زن پاسخ داد: مردم را نهی کردی از اینکه در مهریهی زنان زیادهروی کنند در حالیکه خدا در قرآنش میفرماید: «اگر به اندازهی یک پوست گاو پر از طلا و نقره، به آنان دادید، ذرّهای از آن را به ستم بازنگیرید. عمر که این سخن را شنید، خجالت زده دو بار یا سه بار تکرار کرد: «کلّ أحد أفقه من عمر؛ همهی مردم از عمر فهمیدهترند». جامع بن شدید از پدرش نقل میکند که: عمر در اولین خطابه و سخنرانی پس از به حکومت رسیدنش گفت: خدایا من تندخو و خشن و بداخلاقم. مرا خوش اخلاق و ملایم کن. خدایا من ضعیف النفس هستم، مرا قوی بنما. خدایا من خسیس و بخیلم. مرا کریم و بخشنده گردان. مردی از قریش به عمر گفت: قدری با ما با ملایمت و نرمی رفتار کن که دلهای ما را از ترس خود لبریز ساختی. عمر گفت: آیا این عمل من، ظلم است؟! آن مرد گفت: نه. عمر گفت: پس خدا ترس و وحشت مرا در دلهای شما افزونتر کند. مردی به عمر گفت: اجازه میدهی نزدیک تو بیایم و حاجت خود را با تو بازگویم؟ عمر گفت: نه، اجازه نمیدهم. مرد گفت: اینک میروم تا خدا مرا از تو بینیاز کند. این گفت ورفت. عمر به دنبال او رفت و لباسش را گرفت و گفت: حاجت تو چیست؟ مرد سه بار گفت: «أبغضک الناس، أبغضک الناس، کرهک الناس» مردم از تو خشمگین و عصبانی هستند، مردم از تو خشمگین و عصبانی هستند. مردم از تو متنفّرند. عمر گفت: وای بر تو، برای چه؟! مرد پاسخ داد: به دلیل وحشت و ترس از زبان و شلاّق تو. بزرگان از أصحاب رسول خدا| از او دوری و پرهیز میکردند و در دیدار با او، یکدیگر را سپر قرار میدادند تا چشم او بر آنها نیفتد ـچون هیچ کس از شرّ او در امان نبود. عبدالله بن علاء میگوید: از قاسم خواستم تا احادیثی را بر من بخواند و من آنها را بنویسم. گفت: در زمان عمر أحادیث بسیاری در دست مردم بود. عمر از آنها خواست که آن احادیث را بیاورند. هر کس حدیثی از رسول خدا| شنیده و آن را نوشته بود، آورد. «فلمّا أتوه بها أمر بتحریقهما» وقتی همه أحادیث را آوردند، عمر دستور داد همه را سوزاندند. عمر گفت: دو متعه در زمان رسول خدا| بود که مسلمانها به آن عمل میکردند و من از آنها نهی میکنم و بر آن عقوبت مینمایم. متعهی زنان و متعهی حجّ. أبی قلابه میگوید: عمر گفت: دو متعه بود که در زمان رسول خدا| رایج بود و من از آنها نهی میکنم و عامل به آن دو را خواهم زد. «وزر و گناه همهی آنها بر گردن اوست» و این هم نقل پنجم عامّه، اما این بار از زبان مولی الموحّدین أمیرالمؤمنین× که فرمود: «اگر عمر از متعه منع نکرده بود، جز افراد شقی و پست، کسی دامانش به زنا آلوده نمیشد. سعید بن مسیّب میگوید: شخصی به نام صبیغ نزد غمر رفت و گفت: مراد از «الذاریات ذرواً» چیست؟ عمر گفت: مقصود باد است، اگر پیامبر این را نفرموده بود، من هم نمیگفتم. پرسید: مراد از «الحاملات وقراً» چیست؟ گفت: مراد ابر است؛ اگر پیامبر| نگفته بود آن را، من هم نمیگفتم. پرسید: مراد از «الجاریات یُسراً» چیست؟ گفت: مراد کشیهاست؛ اگر آن را پیامبر| نگفته بود، من هم نمیگفتم. پرسید: مراد از «المقسّمات أمراً» چیست؟ گفت: مراد ملائکه است. اگر آن را پیامبر| نگفته بود، من هم نمیگفتم. سپس عمر دستور داد، صبیغ را صد ضربه شلاّق زدند و او را در خانهای حبس کرد. وقتی خوب شد، او را طلبید و صد ضربهی دیگر به او شلاّق زد، سپس او را بر مرکب برهنه سوار و روانه عراق کرد. جواب عمر از سؤالهای صبیغ یقیناً دروغ است، چون عمر بیسوادتر از این بود!! روز عمر به أبیّ بن کعب گفت: آیا در کتاب خدا این آیه را نمیخواندیم: «أنّ انتفاءکم من آبائکم کفرٌ بکم»؟! أبیّ گفت: آری، عمر دوباره پرسید: آیا این آیه را هم در قرآن نمیخواندیم: «الوالد للفراش وللعاهر الحجر»؟! مثل آنکه این آیات ضمن آن آیاتی است که از کتاب خدا از بین رفته؟! اُبیّ گفت: آری چنین است. از حذیفه نقل کردهاند که گفت: عمر بن الخطّاب از من پرسید: سورهی أحزابی که الان در دسترس شما است، چند آیه دارد؟ گفتم: هفتاد و دو یا هفتاد و سه آیه. عمر گفت: اگر قسمتهایی از آن از بین نرفته بود، به اندازهی سورهی بقره بود و آیهی رجم هم در آن بود. عمر به عبدالرحمن بن عوف گفت: آیا از جمله آیاتی که بر ما نازل شده، این آیه نبود: «أن جاهد واکما جاهدتم أوّل مرّه» اما آن را نمییابیم؟! عبدالرحمن بن عوف گفت: این آیه قرآن هم جزء آیاتی است که از بین رفته است. بیعت رضوان در جریان صلح حدیبیّه در کنار درختی انجام گرفت، مسلمانان به پاس نکوداشت آن واقعه، در کنار آن درخت به درگاه الهی نماز میخواندند، خبر به گوش عمر رسید. به آنجا رفت و گفت: میبینیم که به پرستش بت روی آوردهاید، از امروز اگر کسی در اینجا نماز بخواند، او را با شمشیر خواهم کشت؛ چنانکه مرتد کشته میشود. و دستور داد درخت را قطع کردند. عبدالرحمن نقل میکند: مردی نزد عمر آمد و گفت: گاهی اوقات جنب میشم، آبی برای غسل پیدا نمیکنم، وظیفه چیست؟ عمر گفت: نماز نخوان، در برخی نقلها عمر گفت: اما من تا آب پیدا نمیکردم، نماز نمیخواندم. عمّار گفت: ای حاکم بر مسلمین! آیا به یاد نمیآوری که من و تو در یک جنگی جنب شدیم و آبی نیافتیم. تو نماز نخواندی، اما من به قصد تیمّم، در خاک غلطیدم و نماز خواندم. سپس از رسول خدا| سؤال کردیم، حضرت فرمود: همین مقدار تو را کافی بود که دستهایت را بر زمین زده و صورت و دستهای خود را با آن مسح کنی؟! عمر گفت: از خدا بترس. عمّآر گفت: اگر تو میخواهی، این قضیّه را دیگر نقل نمیکنم. عمر در زمان ریاستش، به بیت المقدس سفر کرد، و هنگامی که وارد بیت المقدس شد، مانند حجّ بیت الله الحرام گفت: لبیّک اللهمّ لبّیک... هدف عمر از اصل این سفر چه بود؟! و به چه منظور در بیت المقدس لبیّک گفت؟! آیا با این کار میخواست یهود را خشنود کند یا مقصود، بدعت گذاری دیگری در امر دین بود؟ کدام؟! پسر عبدالرحمن بن عوف میگوید: به خدا سوگند، عمر در زمان ریاستش جمعی از أصحاب رسول خدا| مانند: عبدالله بن حذافه. أبا درداء، أباذر، وعقبه بن عامر را از اطراف و اکناف جمع کرد و به آنها گفت: این أحادیث چیست که از رسول خدا| در همه جا منتشر کردهاید؟ گفتند: آیا ما را منع میکنی؟! گفت نه، به خدا قسم تا زنده هستم باید نزد من بمانید و از من جدا نشوید. ما خود بهتر میدانیم که به کدام سخن عمل کنیم و کدام را بر شما ردّ کنیم. و آنها از او جدا نشدند تا زمانی که عمر مُرد. میمون بن مهران حکایت میکند: مردی از أنصار بر عمر بن الخطّاب گذشت در حالی که گوشتی در دست داشت. عمر به او گفت: این چیست؟ مرد گفت: گوشتی است که برای خانوادهام میبرم. عمر گفت: بسیار خوب. فردا به عمر برخورد در حالیکه باز آن مرد گوشت در دست داشت. عمر از او پرسید: این دیگر چیست؟ گفت: گوشت است که برای خانوادهام خریدمام. عمر گفت: بسیار خوب، روز سوم باز عمر او را دید در حالی که گوشتی در دست داشت. عمر از او پرسید: این دیگر چیست؟ گفت: گوشت خانوادهام هست. عمر با تازیانه او را زد و به منبر رفت و گفت: «إیّاکم و الأحمرین، اللّحم و النّبیذ». بپرهیزید از دو چیز قرمز، گوشت و شراب، که این دو فاسد کنندهی دین و تلفکنندهی مال هستند. سائب بن یزید میگوید: گاه پیش میآمد که شام را با عمر میخوردم، او شبها نان و گوشت میخورد. ای عتبه بشنو! ما هر روز شتری را نحر میکنیم، چربیها و قسمتهای خوب آن برای میهمانان مهیا میشود، اما گردن آن مربوط به خانوادهی عمر است که عمر از این گوشت سفت میخورد و از این شراب تند میآشامد، تا آن شراب مانع از اذیت رساندن در شکم او شود. و در نقل دیگر إبن ابی الحدید این جمله اضافه شده است: و استخوانها و دندههای شتر هم از آن فقرای مدینه است. فرزند عمر میگوید: عمر هر روز در حالی که شلاّق معروفش را همراه داشت، به سلاّخخانه و کشتارگاه زبیر بن عوام میرفت ـ که در مدینه، جز آن کشتارگاه و سلاّخخانهای نبود ـآنجا میایستاد، اگر میدید مردی دو روز پی در پی گوشت خرید، او را با شلاّق و تازیانه میزد. (و چه کاری مهمتر از این!!!) ذکوان غلام عایشه میگوید: برای عمر جعبهای از غنائم عراق رسید که در آن جواهری گرانقیمت قرار داشت. عمر از اطرافیان خود، از قیمت آن پرسید؟ کسی نتوانست برای آن قیمتی تعیین کند، و ندانستند چگونه آن را میان مسلمانان تقسیم کنند، عمر به آن چند نفری که در کنارش بودند ـ و نه همهی مسلمانان ـگفت: آیا قبول میکنید این گوهر و جواهر را برای عایشه بفرستم؟ (چرا که ـ بنا بر ادّعای عمر ـ پیامبر| به او محبّت داشت؟!) آنها گفتند: آری، وقتی جعبه به دست عایشه رسید و آن را باز کرد، گفت: خدا بعد از پیامبر| چه پیروزی بزرگی را نصیب عمر کرده ا ست. عمر حقوقی را برای افراد از بیت المال قرار داد، و برای همسران رسول خدا| هر یک شش هزار درهم را مقرّر کرد، اما برای عایشه ـ دختر ابوبکرـ و حفصه ـدختر خودش ـ هر کدام دوازده هزار درهم تعیین کرد. او نخستین کسی بود که شلاّق به دست گرفت و در کوچه و بازار راه میرفت و مردم را با آن می زد، و پس از او، از شلاّقش چنین تعبیر میشد که: شلاّق عمر از شمشیرهای شما ترسناکتر بود. صحیح بخاری، مینویسد: «وکان عمر یضرب فیه بالعصا، ویرمی بالحجاره ویحثی بالتراب» عمر در منع افراد از گریه بر عزیز از دست رفته، اضافه بر زدن با شلاّق، روشهای منحصر به فرد دیگری داشت: 1- گاه با عصا افراد را میزد، 2- گاه به طرف آنها سنگ پرتاب میکرد 3- وگاه بر روی معصیتدیدگان خاک میپاشید. عکرمه بن خالد میگوید: یکی از فرزندان عمر با لباسهای زیبا و در هیئت مردها بر عمر وارد شد. عمر با مشاهدهی او، آنقدر او را زد که به گریه افتاد. حفصه به پدرش اعتراض کرد و گفت: چرا بچّه را زدی؟ عمر گفت: دیدم خودش را گرفته و به خود مغرور شده، خواستم نفسش را کوچک و خوار و ذلیل کنم. زهری میگوید: عمر بن الخطّاب همواره زنان و خدمتکاران را کتک میزد. روزی کنیز عبیدالله ـ پسر عمر ـ نزد عمر رفت و از عبیدالله نزد او شکایت کرد و گفت: آیا مرا از دست أبوعیسی معذور نمیداری؟ عمر گفت: أبوعیسی کیست؟! کنیز گفت: پسرت عبیدالله، عمر گفت: عجب مگر کنیهی او أبوعیسی است؟! عمر او را طلبید و گفت: ساکت باش، حال خود را أبوعیسی کنیه دادهای؟! عبیدالله سخت ترسید و قدری از عمر فاصله گرفت، اما عمر دست او را گرفت و چنان گاز گرفت که فریاد او بلند شد و بعد هم او را به باد کتک گرفت و گفت: وای بر تو، مگر عیسی پدر داشت؟! پس از آنکه عمر ضربه خورد، رو به پسرش کرد و گفت: من هشتاد هزار درهم از بیت المال مسلمانها وام گرفتهام که باید از مال فرزندانم داده شود. اگر أموال آنها به این مقدار نبود، از اموال خاندان خطّاب داده شود، اگر آن أموال هم به اندازهی این مبلغ نبود، از أموال بنی عدی (قبیلهی عمر)، اگر آن هم نرسید، از أموال کلّ قریش این مال جمعآوری شود. اما دیگر از قریش، به غیر آنها تعدّی نشود. روز عثمان بر منبر نشست و گفت: به خدا قسم عیبهایی بر من گرفتید که مانند آن را در عمر مشاهده کردید، او با پاهایش لگدمالتان میکرد، با دستتش شما را میزد، با زبانش شما را خوار و مقهور میساخت، وخواسته یا ناخواسته، با رضایت یا با اکراه، به او نزدیک میشدید و گرد او جمع میآمدید. همهی آنها که سیرهی عمر را به رشتهی تحریر درآوردند، نوشتهاند که عمر کراراً زنها را تهدید میکرد که اگر مهریهی آنها از چند صد درهم تجاوز کند، آن را به نفع بیت المال، مصادره میکند، جالب است که در کنار آن اخبار، این خبر را هم از کتب همان عامّه بخوانید و خود قضاوت کنید که آیا عمر سرتا پا عدالت نبود؟! عمر با دختری ازدواج کرد و «أمهرها أربعین ألفاً». وقال ابن وهب: تزوّج عمر علی مهر أربعین ألفا؛ عمر مهریهی این ازدواج را چهل هزار درهم قرار داد. صحیح بخاری از ابن عباس نقل میکند: زمانی که بیماری، بدن مطهّر رسول خدا| را رنجور کرده بود، فرمود: برگهای بیاورید تا برای شما چیزی بنویسم تا هرگز گمراه نشوید، عمر گفت: او از شدّت درد است که چنین میگوید: قرآن در میان ما است، همان ما را بس است، بین حاضرین اختلاف و مشاجره درگرفت، حضرت فرمود: از نزد من بروید که نزاع و درگیری در حضور من روا نباشد. در جای دیگر آمده : ... فرمود کاغذی بیاورید تا برای شما بنویسم آنچه را که هرگز گمراه نشوید، گفتند: «هجر رسول الله» رسول خدا| هذیان گفت. پیامبر| قصد داشت که در بیماریش به نام علی| در امر خلافت تصریح کند، ولی من سدّ راه او شدم. بلاذری، از مورّخین معروف و مشهرو عامّه، از ابن عون نقل میکند که: ابوبکر کسی را سراغ ـأمیرالمؤمنین ـعیل× فرستاد تا برای بیعت نزد او رود، اما علی× إمتناع ورزید و حاضر به بیعت نشد. عمر با وسلیهای آتشزا به طرف منزل علی× روانه شد. درب خانه که رسید، حضرت زهرا÷ با عمر رو به رو شد و به او فرمود: ای زادهی خطّاب میبینم که به قصد آتش زدن خانهی من آمدهای؟! عمر گفت: آری این کار بهتر است نسبت به دینی که پدرت آورد. ابوبکر از کسانی که از بیعت با او سرباز زده ، و همه نزد ـحضرت ـ علی× جمع بودند، پرس و جو کرد و عمر را به سوی آنها روانه کرد. عمر به درب خانهی حضرت آمد و آنها را صدا زد. اما آنها حاضر به خروج از خانه نشدند. عمر هم هیزم طلبید و گفت: قسم به آنکه جان عمر در دست اوست، خارج میشوید یا اینکه خانه را با هر آنکه در آن است به آتش میکشم. به عمر گفته شد: ای أباحفص(کنیه عمر) در این خانه فاطمه (دختر رسول خدا|) است. گفت: حتّی اگر فاطمه باشد. پس از رفت و آمدهای بینتیجهی قنفذ از طرف ابوبکر برای دعوت أمیرالمؤمنین× به بیعت با او، عمر همراه با گروهی به در خانهی حضرت فاطمه÷ رفتند و درب خانه را زدند. حضرت زهرا÷ که صدای آنها را شنید، با صدای بلند عرضه داشت: ای پدر، ای رسول خدا|، پس از تو از دست فرزند أبیقحافه و فرزند خطّاب چهها دیدیم. همین که مردم صدای حضرت÷ و صدای گریهی او را شنیدند، پراکنده شدند در حالی که چنان گریه میکردند که نزدیک بود قلبهایشان شکافته و جگرهایشان پاره پاره شود. اما عمر و جماعتی باقی ماندند. تا علی× را به زور از خانهی خارج کردند و او را نزد ابوبکر کشاندند. پس از آنکه أمیرالمؤمنین× را به زور از خانه خارج کرده و نزد ابوبکر کشاندند، حضرت با منطق و دلیل، مشروعیّت و صلاحیّت ابوبکر را در امر خلافت ردّ فرمود، اما عمر گفت: «إنک لست متروکاً حتّی تبایع». تو را رها نمیکنیم تا بیعت کنی. اما أمیرالمؤمنین× قبول نکرد و فرمود: «إ» أنا لم أفعل فمه؟ قالوا: إذاًوالله الذی لا إله إلاّ هو نضرب عنقک». فرمود: اگر بیعت نکنم چه؟! گفتند: در آن صورت به خدایی که جز او خالقی نیست قسم که گردنت را خواهیم زد. دیگری از عامّه واقعه را چنین نقل میکند: پس از حملهی عمر و همراهان به خانهی فاطمه÷، عمر وارد خانه شد و به أمیرالمؤمنین حضرت علی× گفت: قم فبایع لأبی بکر... » برخیز و با ابوبکر بیعت کن. اما حضرت به سخن او اعتنایی نفرمود و همچنان بر جای خود باقی ماند. عمر دست حضرت را گرفت و گفت: برخیز. اما باز حضرت از جای خود برنخاست. اینجا عمر ملعون حضرت را به زور از جا بلند کرد ـ و شروع به هل دادن حضرت کرد ـو... ، حضرت صدیقه کبری فاطمه زهرا÷ که این صحنهها را به شم دید، به درب حجره آمد و با صدای بلند فرمود: ای ابابکر! چه زود نسبت به اهلبیت رسول خدا| به طمع افتاده و دست به فریبکاری زدید. به خدا قسم با عمر سخن نگویم تا روزی که خدا را ملاقات کنم. معاویه در نامهای به محمّد بن أبیبکر مینویسد: سپس عمر و أبوبکر ـ امیرالمؤمنین حضرت ـ علی× را برای بیعت با خود طلبیدند، اما حضرت به درخواست آنها توجهی نکرد و به سراغ آنها نرفت. پس آنها مصمم شدند روزگار را بر حضرتش سیاه و آن حضرت را به شهادت برسانند. ابن أبیالحدید این عالم عامّه چنین لب به اعتراف میگشاید: به نظر من حقیقت آن است که دختر رسول خدا| فاطمه زهرا از دنیا رفت، در حالی که بر عمر و ابوبکر خشمگین بود و از این رو بود که وصیّت کرد که آن دو بر او نماز نخوانند. یک بار که من نزد او حاضر بودم، مردی برای او میخواند که : عمر چنان ضربهای به سینهی فاطمه÷ کوبید که بر أثر آن فرزندش به نام (محسن) سقط گردید، در ذیل همین نقل نوشته، رفس در لغت عرب، به معنی لگد زدن بر سینه است. و شهرستانی که از علمای عامّه است، از قول ابراهیم بن یسار مینویسد: عمر در روز بیعت، چنان ضربهای به پهلوی فاطمه÷ زد که فرزندش (محسن) سقط شد. و فریاد برآورد بود که خانهی او را با هر که در آن است آتش بزنید. و در خانه نبود جز علی و فاطمه و حسن و حسین. رسول خدا| فرمود: فاطمه پارهی تن من است. آن کس که او را اندوهگین کند، مرا اندوهگین کرده است. رسول گرامی اسلام| فرمود: این است و جز این نیست که فاطمه پارهی تن من است. آنچه موجب آزار او شود، مرا آزرده میکند. رسول خدا| خطاب به حضرت صدیقه طاهره، فاطمه زهرا÷ فرمود: فاطمه جان، نارضایتی و غضب تو، موجب غضب الهی، و رضایت تو، موجب رضایت خداوند است. نوشتهاند که بعضی با عمر در أیام حکومتش دربارهی زیورآلات فراوان کعبه صحبت کردند...، عمر از امیرالمؤمنین حضرت علی× سؤال کرد؛ حضرت راه صواب را به او فرمودند. عمر گفت: «لولاک لافتضحنا» اگر تو نبودی، هر آینه ما مفتضح و رسوا میشدیم. عمر میگفت: کاش گوسفندی بودم که خانوادهام مرا تا جایی که ممکن بود، چاق و فربه میکردند و زمانی که بعضی از دوستان برای دیدن آنها میآمدند، مرا ذبح میکردند. قسمتی از گوشت مرا بریان و قسمتی را هم خشک میکردند و مرا میخوردند و به صورت مدفوع خارج میکردند ولی هرگز بشر نبودم. از عمر نقل کردهاند ـ که پیش از مرگ ـ گفت: به خدا سوگند اگر همهی آنچه که خورشید بر آن میتابد، از آن من بود، آن را میدادم تا از وحشت روز قیامت رهایی یابم.